فردای بهتر!!!
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند...
هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند
پسرک پرسید: " ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟ " کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم.
مىخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد، بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من اوه نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکىاش به هم مى خوره.
آن ها درحالى که بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند ...
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم،
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم، لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
*
*
با دلبستن به دلخوشی های زندگی، می توان برای فردای بهتر تلاش کرد
نظرات شما عزیزان:
کوله ام غرق غم است ، آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند ، عده ای کور و کرند ، اندکی هم پکرند
و میان رفقا ، عده ای همچو شما تاج سرند
.gif)
درختان دلم را گرم کردند
“زرد” ، “قرمز” ، “نارنجی”
زمستان در راه است
تو میتوانی دلم را گرم کنی ؟
درختان فقط پاییز را دوام آوردند
گُـفــت:آرِه➣
✍گُــفــتـم:یِـڪ سال؟
گُفــتـ:نَهـ➣
✍گُفــتم:تاآخَرِعُمـر؟
گُـفت:نَهـ➣
✍گُـفتم:تاقیامَـت؟
گُـفت:نَهـ ➣
✍گُفتـم:پـَس تـاِڪی؟
گُـفت:رِفاقـَتِ ماتا نَدارِهツ .
. سلامتیت رفیق.....
.gif)
.gif)
.gif)
برگشته میگه بریز تو آفتابه بخور نی ام داره...•﹏•
.
این است محبت پدرانه... بابام کتابی اس میده:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:ههههه چه پدری...ذهنتیتش نسبت به تو خیلی خرابه ها...
خواستم قهرمان بدنسازی شم ک بیت الله مرد
خواستم بازیگر شم ک این بنده خدا مرد
خلاصه همه جوون مرگ شدن
.
.
الان تصمیم گرفتم آخوند شم!!
این لامصبا مرگ ندارن!
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:ههههههههه
این بازی دیگه اکسپایر شده برو یه کرک نشده اش رو برام بریز..
.
.
.
.
.
حالا زمان ما:
من بابام شماره شناسنامش 215 بود فکر میکردم بابام 215 امین ادم روی زمینه...
پدربزرگمم شمارش 1 ببود فکر میکردم حضرت ادمه
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:خخخ آره بابا نسل جدید بچه نیستن گودزیلان
♂ حــــــــرفـــــــآم رآســــــــــتَــــــــــن♂
♀ بــــلَـــــدَم زَمــــین خُــــوردَم،چِـــطــور سَـــرپـــآ وایــــسـَم♀
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:♥
.gif)
.gif)
.gif)
بچه نشست با خودش فکر کرد يعني بايد آرزو کنم
1000 نفر يه جاشون زخم بشه تا من کفش بخرم ؟
ولش کن ، همين خوبه ...
پاسخ:آخی عزیزم...

.gif)
پاسخ:مرررررررسی
.gif)
.gif)
.gif)
بازم بهم سر بزن عزیزم
.gif)
.gif)
پاسخ:مرسی عزیزم حتما...
پاسخ:حتما
برچسبها: